عباس, بابایی, - کلنگ, را به من بده
علی خوئینی
در حال عبور از خیابانِ منتهی به دبستان دهخدا بودم که زنگ مدرسه به صدا درآمد و عباس,، که آن زمان در کلاس پنجم ابتدایی درس میخواند، همراه با دانشآموزان از مدرسه خارج شد. او با دیدن من به طرفم آمد. پس از احوالپرسی به سوی منزل به راه افتادیم. هنگام گذشتن از خیابان سعدی، گروهی از کارگران را دیدیم که در حال کندن کانال بودند. در میان کارگران پیرمردی بود. پیرمرد آن گونه که باید، توانایی انجام کار را نداشت و بعداً معلوم شد که به ناچار برای گذراندن زندگی خود و خانوادهاش کارگری میکند. عباس, با دیدن پیرمرد که به سختی کلنگ, میزد و عرق از سر و رویش میچکید، لحظهای ایستاد. سپس نزد پیرمرد رفت و گفت: پدر جان! باید چند متر بکنی؟ پیرمرد با ناتوانی گفت: سه متر به گودی یک متر.
عباس, بی درنگ کتابهایش را که در زیر بغل داشت به پیرمرد داد و از او خواست تا کلنگ, را به او بدهد و در گوشهای استراحت کند. عباس, شروع کرد به کندن زمین. من که با دیدن این صحنه سخت تحت تأثیر قرارگرفته بودم، بیلی را که روی زمین افتاده بود، برداشتم و در خاکبرداری به عباس, کمک کردم. پس از یک ساعت کار، مقداری را که پیرمرد میبایست حفر میکرد، کنده بودیم. از او خداحافظی کردیم و به منزل رفتیم. از آن روز به بعد، هر روز پس از تعطیل شدن از مدرسه عباس را میدیدم که به یاری پیرمرد میرود. این کار عباس تا پایان حفاری و لوله گذاری خیابان سعدی قزوین ادامه داشت.
کتاب : پرواز تا بی نهایت
قوقولی قوقول صبح شده...
ما را در سایت قوقولی قوقول صبح شده دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : ighoghoe بازدید : 172 تاريخ : شنبه 17 آذر 1397 ساعت: 19:26