عباس بابایی - كارگري مي كرد و دستمزدش را به من مي داد

ساخت وبلاگ
 

 

 

عباس, بابایی, - كارگري, مي كرد و دستمزدش, را به من مي داد

 

 

زهرا بابايي

پانزده ساله بودم، كه عباس, پدرم را واداشت تا مرا به خانه بخت بفرستد گرچه در ابتدا تمايلي به ازدواج نداشتم؛ ولي عباس, پيوسته مرا تشويق مي كرد و مي گفت من اين آقا را مي شناسم مرد با تقوا و بافضيلتي است مرد زندگي است با آن تعريفهايي كه عباس, كرد قانع شدم و تن به ازدواج دادم

در روزهاي اول زندگي، از نظر مالي وضعيت مناسبي نداشتيم؛ به همين خاطر زندگي در شهر قزوين برايمان مشكل بود و ناگزير به يكي از روستاهاي اطراف قزوين مهاجرت كرديم عباس, از اينكه مي ديد پس از ازدواج، من به روستايي دوردست رفته ام و از جمع خانواده دور افتاده‌ام، احساس گناه مي كرد؛ از اين رو با توجه به اينكه دانش آموز بود و درآمدي هم نداشت در بعد از ظهرها و روزهاي تعطيل كارگري, مي كرد و با مزدي كه عايدش مي شد هر هفته سوغات و وسايل زندگي مي خريد و براي من مي آورد

اين كار عباس, ادامه داشت تا سرانجام پس از دو سال دوباره به قزوين برگشتيم در آن روزها، تحصيلات عباس هم به پايان رسيده و به استخدام نيروي هوايي درآمده بود، از آن پس او ، هر ماه، درصدي از حقوقش را با اصرار به من مي داد؛ تا سرانجام به لطف خدا زندگي مان سامان گرفت و عباس از اينكه زندگي ما را خوب مي ديد، هميشه خدا را شكر مي كرد

 

کتاب : پرواز تا بی نهایت

 

 

قوقولی قوقول صبح شده...
ما را در سایت قوقولی قوقول صبح شده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ighoghoe بازدید : 165 تاريخ : شنبه 17 آذر 1397 ساعت: 19:26