عباس بابایی - پیرمرد را به مقصد برسان

ساخت وبلاگ
 

عباس, بابایی, - پیرمرد, را به مقصد, برسان,

 

 

آقای شعبان حکمت و پدر خانم شهید بابایی,

در سال 1342 به عنوان سپاهي دانش در يكي از روستاهاي اطراف قزوين خدمت مي كردم. به خاطر بد بودن راه، هر روز مجبور بودم مسافتي را با موتور طي كنم. عباس, آن وقتها در كلاس اول دبيرستان درس مي خواند و از آنجايي كه علاقه زيادي به روستا و منظره هاي زيباي طبيعت داشت، يك روز هنگام رفتن به روستا، با اصرار از من خواست تا او را نيز با خود ببرم؛ من هم پذيرفتم. سوار بر موتور شديم و به راه افتاديم. در حالي كه نسيم سردي مي وزيد به چند كيلومتري روستاي مورد نظر رسيديم. پيرمردي با پاي پياده به سمت روستا در حال حركت بود. عباس, از من خواست تا بايستم. لحظه اي با خود فكر كردم كه شايد حادثه اي رُخ داده؛ از اين رو خيلي فوري توقف كردم. عباس, پياده شد و گفت: 

- دايي جان! اين پيرمرد خسته شده. شما او را سوار كنيد.من خودم پياده مي آيم. چون جاده سربالايي بود و موتور هم بيش از دو نفر ظرفيت نداشت، امكان سوار شدن عباس, نبود. اتومبيل هم در آن جاده رفت و آمد نمي كرد و من مانده بودم كه عباس, را چگونه تنها در جاده رها كنم. به عباس گفتم: 

- آهسته به دنبال ما بيا؛ من پيرمرد را به مقصد, مي رسانم و بر مي گردم.  پيرمرد را سوار بر موتور كردم و در حالي كه نگران عباس بودم، به سرعت برگشتم تا او را بياورم؛ ولي او براي اينكه به من زحمت بازگشت ندهد، آنقدر دويده بود كه به نزديكيهاي روستا رسيده بود.

کتاب : پرواز تا بی نهایت

 

قوقولی قوقول صبح شده...
ما را در سایت قوقولی قوقول صبح شده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ighoghoe بازدید : 174 تاريخ : شنبه 17 آذر 1397 ساعت: 19:26