نامدار ناشناس - عباس بابایی

ساخت وبلاگ
 

 

آسایشگاه طبقه دوم سرقفلی دارد

 

 

درسال 1348، شبی همراه با خانواده جهت خواستگاری همشیره عباس, به منزل مرحوم حاج اسماعیل بابایی, رفته بودیم.من آن روزها در پایگاه هوایی دزفول مشغول انجام وظیفه بودم . در آن شب لباس گروهبانی به تن داشتم و به محض ورود، ساکت و آرام در کناری نشستم. بزرگان خانواده مشغول بحث پیرامون ازدواج و ذکر ویژگیهای اخلاقی، حقوق  مزایای من بودند.گویا آن روزها عباس, به تازگی دیپلم گرفته و در جست و جوی کار بود. او که نگاهش را به من دوخته بود، ناگهان از جایش برخاست و آمد درکنار من نشست.با حجب و حیایی که در چهره اش بود گفت: می خواهم وارد دانشکده خلبانی شوم ، باید چکار کنم؟ من او را راهنمایی کردم و گفتم:  به نظر من بهتر است پس از گذراندن دوره سربازی در ادارات دیگر مشغول به کار شوی.که هم حقوق مکفی دارد و هم محدودیتی در کار نیست. به هرحال از او خواستم تا با پسر عمویش هم که در نیروی هوایی خدمت می¬کرد، مشورت کند ولی او قانع نشد و گفت: نه من به این کار علاقمند هستم و پس از مشورت هایی که داشته ام و بررسی هایی که کرده ام تصمیم دارم وارد دانشکده خلبانی شوم.  به او گفتم که به شعبه استخدام مرکز آموزشهای هوایی مراجعه کند.  بعدها عباس, مراحل استخدام را پشت سر گذاشت و پس از قبولی در معاینات پزشکی وارد دانشکده خلبانی شد و به استخدام نیروی هوایی درآمد. در همان روزها مراسم ازدواج ما هم انجام شد و به همراه همسرم، یعنی همشیره عباس,، راهی پایگاه هوایی دزفول شدیم. عباس, هم پس از دریافت سردوشی در دانشکده خلبانی مشغول به تحصیل بود تا اینکه روزی به پایگاه دزفول زنگ زد و گفت: اگر امکان دارد به تهران بیایید.  با شما کار دارم. گفتم:  خیر است ان شاءالله.  آیا مشکل خاصی پیش آمده که نمی توانی از طریق تلفن بگوئی؟  گفت: مشکل خاصی نیست،  ولی حتما بیایید. من هم دو سه روزی مرخصی گرفتم و به تهران رفتم . وقتی نزد او رفتم، گفت:  آسایشگاهی که من در آن هستم در طبقه دوم ساختمان است؛  ولی من می¬خواهم به طبقه اول منتقل شوم. تعجب کردم و گفتم: شما که یک سال  در این آسایشگاه بیشتر نخواهی ماند پس چه دلیلی دارد که می خواهی به آسایشگاه طبقه اول بیایی؟  او گفت:
این آسایشگاه مشرف به آسایشگاه دختران است و من می خواهم نماز بخواهم. خوب نیست که نمازم باطل شود و مرتکب گناهی شده باشم. شما که مسئول خوابگاه را می شناسی از او بخواه تا مرا به طبقه اول منتقل کند . به شوخی گفتم :  برای همین موضوع مرا از دزفول به اینجا کشاندی؟ سپس رفتم و از مسئول آسایشگاه خواستم تا در صورت امکان اتاق او را تغییر دهد.مسئول آسایشگاه د ر حالی که می خندید با لحن خاصی گفت : آسایشگاه بالا کلی سرقفلی دارد؛  ولی به روزی چشم.  او را به طبقه اول منتقل میکنم.

 

کتاب : پرواز تا بی نهایت

 

قوقولی قوقول صبح شده...
ما را در سایت قوقولی قوقول صبح شده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ighoghoe بازدید : 115 تاريخ : شنبه 17 آذر 1397 ساعت: 19:26